ساعت ۶:۱۰ بعدازظهر اول نوامبر است. از کافه بیرون میآید و با سرجو چیتتی خداحافظی میکند. مثل همیشه ریزوتتو و شراب سفید خوردهاند. سرجو میپرسد: «تنها آخه؟» میگوید: «آره، پینو منتظرمه. میدونی که خیلی دوست نداره با هم دیده بشیم.» سرجو میپرسد: «چقدر از پینو خاطرت جمعه؟» جواب میدهد: «معصومه.»سوار آلفارومئو طلایی میشود و به سمت محل قرار با پینو میرود.
چند نفر از دوستان پینو را میبیند. پچپچها شروع میشود: «باز این کونیه» از پنجرهی ماشین سرش را بیرون میبرد. «پینو را ندیدهاید؟» یکی پینو را صدا میکند. پینو سر و کلهاش پیدا میشود. قبل از سوار شدن میگوید: «کونی، بهت گفته باشم! میبرمت پیششون، ولی آخرین باره میبینیم همدیگر رو.» چیزی نمیگوید. در را برایش باز میکند. پینو سوار میشود:
-پولا رو آوردی؟
+آره.
-کسی دنبالت نکرده؟
+نه.
-(زیر لب میگوید) کونی.
آلفارومئو طلایی راه میافتد. رهگذران کونیِ مایهدار را هو میکنند.
به سمت ایدرواسکالا در اوستیا راه میافتند. میپرسد: «حالا چرا رفتن اونجا؟» پینو برافروخته جواب میدهد: «به تو ربطی نداره.» حوالی نیمهشب میرسند. وقتی از ماشین پیاده میشوند آنتونیو سر میرسد. از دیدن آنتونیو حیرتزده میشود. میگوید: «آخرش دیگه با هم فوتبال نزدیم.» آنتونیو میگوید: «بازی نمیکنم» میپرسد: «چرا؟» آنتونیو میگوید: «چون میبازم.» میگوید: «ولی خوش میگذره.» آنتونیو جواب میدهد: «مهم بردنه نه خوش گذروندن.» صندوق آلفارومئو را باز میکند و چمدان را نشانشان میدهد. «نگاتیوا کجان؟» آنتونیو از پینو میپرسد: «نیگا کردی ببینی راس میگه یا نه؟» پینو سر تکان میدهد. آنتونیو فریاد میزند: «کونی رو ورداشتی آوردی اینجا بدون اینکه بدونی حتی پولش راسته یا نه؟» و به او حمله میکند. چمدان را به زمین میاندازد و بین آن دو میدود. ولی پینو قبل از رسیدن او زیر لگدهای آنتونیو به زمین افتاده است. مانع آنتونیو میشود. در همین حین چوبی از پشت به سرش کوفته میشود. برمیگردد. سه نفر دیگر از راه رسیدهاند و -همراه آنتونیو- چهار نفری به جانش میافتند. بعد از چند دقیقه تقلا بین او و چهار نفر دیگر، آنتونیو از سرسختی و ورزیدگیاش به حیرت فرو میافتد. سراغ همان تکه چوب میرود. تا نا دارد با چوب به جانش میافتد. دیگر چیزی جز یک پیکر نیمهجان نمانده است. سراغ پینو میرود که کمکم دوباره هشیار شده است. چند لگد دیگر به او میزند. پینو دوباره به اغما میرود.
از یکی از کلبههای ایدرواسکالا، سرجو (نه آن سرجوی قبلی) بیرون میآید. سوییچ ماشینی را به آنتونیو میدهد: «اون تو جاشون گذاشته بودی» و شروع به درآوردن شلوار پینو میکند. آنتونیو میگوید: «بریم دیگه!» سرجو سر تکان میدهد:«میری سوار ماشین میشی. باید از روش رد شی.»آنتونیو با حیرت نگاه میکند.سرجو ادامه میدهد:«فکر میکنی چرا واست آلفارومئو طلایی خریدم بنگی بدبخت؟ عاشق چشت بودم؟ عین ماشین همین کونی رو واست خریدم که زیرش بگیری و همه فکر کنن با ماشین خودش از روش رد شدن.» در همین حال پینو بدون شلوار را بلند میکند و سمت ماشین اول میبرد. آنتونیو میگوید: «خب اینجوری میمیره.» سرجو همانطور که پینو را کشان کشان حمل میکند شانههایش را بالا میاندازد. آنتونیو ادامه میدهد:«این قرارمون نبود. گفتیم ادبش میکنیم که کونی بازی رو بذاره کنار.» سرجو پینو را پشت فرمان ماشین اصلی مینشاند.
آنتونیو با حیرت و وحشت سوار ماشین میشود و از روی تن نیمه جان رد میشود. چشمهایش باز می شوند. دنده عقب… دوباره… دنده یک… دوباره… دنده عقب…سرجو سوار ماشین میشود. بار آخر هم از رویش رد میشوند و میروند. از آن سه نفر یکی سراغ زاغهنشینان ایدرواسکالا میرود که چپیده بودند در خانههایشان. «تمام شد. صدا از کسیتون در بیاد اینجا رو سرتون آورا میکنیم.» میروند. ساعاتی بعد پلیس جنایی رم سر میرسد.
روزنامههای دوم نوامبر تیتر میزنند: «پیرپائولوپازولینی در حالی که قصد تجاوز به پسری جوان را داشت توسط وی به قتل رسید.»
