سروده به سال ۱۹۲۸ عدهای بر این باورند که این شعر همانیست که فدریکو گارسیا لورکا را پیش آتش جوخههای فرانکو قرار داد.
اسبان سیهچردهاند.
نعلان سیاهاند.
بر شنلهایشان لکهای
رنگ و موم میدرخشند.
جمجمههایی از سرب دارند،
زینسان نمیگریند.
با ارواحی جلاییده
از راه میرسند.
خموده و شبانه
آنجا که میرسند، فرمان
به رزین تیره و هراسِ شنهای مرغوب
میدهند.
میگذرند، اگر بخواهند بگذرند
و در سرها
نجوم محوی از تپانچههای مبهم پنهان میکنند.
*
آه ای شهر کولیها!
بر گوشهها، پرچمها.
ماه و کدو
با گیلاسهای پرورده.
آه ای شهر کولیها!
کیست که تو را دید و به خاطر ندارد؟
شهر درد و غالیه
با باروهای دارچین!
*
آنگاه که شب میدمید،
شبی وه شبی شبانه،
کولیان در کورههایشان
خورشید و ناوک میآختند.
نریانی زخمخورده
بر تمام درها میکوفت.
خروسانِ آبگینه میخواندند
برای خِرِث دِ لا فرونترا°.
بادْ عریان بازمیگردد
گوشهی حیرت،
در شبِ نقرهفام،
شبی وه شبی شبانه.
*
مریم عذرا و یوسف نجار
قاشقکهایشان را گم کردهاند،
و کولیان را میجویند
تا ببینند آیا خواهندشان یافت.
مریم پیش میرسد
به لباس والیِ شهر،
از کاغذهای شکلات
با گلوبندی از بادام.
یوسف نجار بازوانش را
زیر قبای ابریشمین میتکاند.
پشت سر، پدرو دومک°°
همراه با سه مغ پیش میآیند.
هلال ماه در خواب،
خلسهی لکلکان را میدید.
درفشها و فانوسها
بامها را میآماجند.
رقصندگانِ نزار
به زاری در میان آینهگان.
سایه و آب، آب و سایه
برای خِرِث دِ لا فرونترا.
*
آه، ای شهر کولیها!
بر گوشهها، پرچمها.
چراغهای سبزت را بُکُش.
پاسبانان در راهند.
آه، ای شهر کولیها!
کیست که تو را دید و به خاطر ندارد؟
دور از دریا رهایش کنید،
بی شانهای از بهر گیسوانش.
*
در دو صف پیش میروند
به سوی شهرِ ضیافت.
نجوایی جاودانه
میان فشنگها میافتد.
در دو صف پیش میروند
پارچهای چون دوشب.
آسمان به چشمانشان،
آبگینهای انباشته از مهمیزهاست.
*
شهر، رها از هراس،
بر دروازههایش میافزود.
چهل پاسبانِ کمربسته
از دروازهها داخل شدند.
ساعتها بازایستادند،
و کنیاکهای درون بطریان
به لباس نوامبر درآمدند
تا ظنی بر نیانگیزند.
*
عربدههای مهیب به پرواز
میان خروسهای بادنما پیچیدند.
شمشیرها نسیمهایی را میبُرند
که کُلهخودان بر زمین افکندهاند.
در خیابانهای نیمهتاریک
پیرکولیزنان میگریزند
با اسبهای خفته
و کوزههای سکه.
از خیابانهای سرابالا
شنلهای پلید بالا میروند،
و به دمی به راهشان،
گردابهای قیچی بر جای میمانند.
*
در دروازهی بیتلحم
کولیان گرد هم مینشینند.
یوسف قدیس، سراپا زخم،
دوشیزهای را کفن میپیچد.
نعرهی تیز مسلسلهای
خیرهسر، تمامِ شب مسلسل.
مریم عذرا نوزادان را
به بزاق ستاره میعلاجد.
لیک پاسبانان
چون گُلههای آتشْ پیش میآیند،
آنجا که جوان و عریان،
خیال میسوزد.
رزا دِ لوس کامبوروییس°°° مینالد،
فرونشسته بر درگاهش
با دو پستانِ بریده،
بر طبقی بریده پیش وی نهاده.
دخترکان دیگر به گریز،
از گیسوانشان به دام اندر،
در هوایی که گردی مشکین
جرقههای سرخ میزند.
آنگاه که بامها
بر زمین، شخمیدهاند
سحرگاهْ شانههایش را
بر چهرهی عظیمِ سنگ میتکاند.
*
آه، ای شهر کولیها!
پاسبانان در دهلیزی از سکوت
محو میشوند
آنگاه لهیب تو را گرد آمده است.
*
آه، ای شهر کولیها!
کیست که تو را دید و به خاطر ندارد؟
بادا که تو را در پیشانیِ من جویند.
بازی ماه و شن.
°Jerez de la Frontiera
°°Pedro Domecq
°°°Rosa la de los Camborois
شاید بیش از ده بار این شعر رو خوندم
ترجمه بی نظیره
LikeLike